Tuesday, January 02, 2007
آخر خوشحالي
ماشين رو گذاشتم توي پاركينگ و اومدم جلوي در آسانسور، شستي رو زدم و منتظر ايستادم تا در باز بشه. توي اين فاصله به جلسه ي امروز كه از ساعت نـُـه صبح تا شيش بعدازظهر يه ريز فك زده بودم و رُسم كشيده شده بود فكر مي كردم. از آسانسور خبري نشد. گوشم رو گذاشتم روي در تا ببينم اصلاً كار مي كنه يا نه؟ كه ديدم نــه خـيــر! سر و صدائي ازش در نمي ياد. ديگه بدتر از اين نمي شد. بايد دوازده طبقه رو پياده گز مي كردم. مي خواستم همونجا بشينم و زار بزنم، اما با خودم گفتم : بدتر از اين هم مي تونست بشه. و به سمت راه پله حركت كردم و ديگه نمي گم چه جوري دوازده طبقه رو بالا رفتم، در واقع نرفتم، خزيدم!
بالاخره رسيدم. در آپارتمان رو باز كردم كه يه دفعه موش كوچولو پريد و پام رو بغل كرد و شروع كرد به زور زدن كه مي خوام كـُشتيت كنم (يعني مي خوام باهات كشتي بگيرم). انگار بو كشيده بود و پشت در كمين نشسته بود. اول نمي خواستم بازي كنم، چون واقعاً ناي سر پا ايستادن هم نداشتم، چه برسه به كشتي گرفتن. تا احساس كرد كه مي خوام بگم نه، با اون چشمهاي درشتش زل زد به من و با لحن مظلومانه اي گفت : بابائـــي من خيلي دوستت دارما، تو رو خدا بيا كشتيت كنم. و باز مثل هميشه گوشم دراز شد و در اوج خستگي، بدون اينكه حتي لباسم رو عوض كنم شروع كرديم به كشتي گرفتن و من، موش كوچولو رو اين وَر اون وَر مينداختم و اون مشت و لگد نثار من مي كرد.
بعد از اينكه كلي با هم كلنجار رفتيم و عرق هر دومون در اومده بود، نشست روي مبل و در حالي كه لم داده بود و نفس نفس مي زد گفت : بابائــــي ؟ و من هم در حالي كه عرقم رو پاك مي كردم گفتم : بله بابائـــي
- : خيلي خوشحالي كه من دارم باهات بازي مي كنم ؟!!!
و من به جز گلهاي قرمز قالي زير فكــّـم ديگه چيزي حس نكردم.