Tuesday, November 28, 2006

 

خسته شدم خُب

اون شب، از اون شبائي بود كه از شدت خستگي خوابم نمي برد. به عادت هميشه به پشت دراز كشيده بودم و مچ دستم رو گذاشته بودم رو پيشونيم و كارهاي انجام شده امروز رو مرور مي كردم و كارهائي رو كه فردا بايد انجام مي دادم.

موش كوچولو وارد اتاق شد و بدون اينكه حرفي بزنه اومد كنارم دراز كشيد. بعد از چند لحظه يه نگاهي به من انداخت و اون هم دستش رو گذاشت روي پيشونيش. نگاهش كردم. يه لبخند الكي ولي خيلي شيرين تحويلم داد. چند دقيقه اي به همين منوال گذشت تا اينكه خسته شد و به حرف اومد:

- بابائي؟

- بعله بابائي

- ميشه لفتن دستت رو بذاري زمين رو كنارت؟

- چرا بابائي؟ دست من با تو چيكار داره؟

- آخه من ديگه خسته شدم، نمي تونم دستمو بالا نگه دارم !!!!


This page is powered by Blogger. Isn't yours?